|
خاطرات کودکی
به نام خالق تمام خوبی ها و زیبایی ها به نام خداوند بخشنده و مهربان با عرض سلام و خسته نباشید خدمت تمامی دوستای گلم . امروز دوست دارم براتون از خاطرات کودکی بگم .من مهد کودک نرفتم و مستقیم به کلاس اول رفتم پس خاطرات رو از اون موقع شروع میکنم. ![]() اینم شروع مدرسه راستی یه وقت پیش خودتون فکر نکنید ما اون موقع اینقدر تمیز و آراسته بودیم مثه این پسره ما واقعن خاکی بودیم و قیافمون شبیه بچه های امروزی بود از نوع فشن یادش بخیر روزه اول رفتیم سره کلاس همه موهای بلند اما فشن و باحال شلوارهای وصله شده انگار واقعن ما از آینده اومده بودیم این معلم هامون درک نداشتن و هی به ما گیر میدادن که مرتب باشید ![]() اینم از عکس کلاس اولمون اون آقاهه که چاقه معلممون بود خدا رحمتش کنه خیلی دوست داشتنی بود ،اون یکی آقاهه مدیرمون بود اونم خیلی ماه بود و هست ،اون پسره که اون گوشه عکس امام دستشه مامان و باباش داخل چادر از صحرا سوخته بودن و مردن اینو فامیل ها اورده بودن گذاشتن تو ده ما برای اینکه با سواد شه فامیل هاش همه عشایر بودن اونم بچه ی خوبی بود . اینم فارسی مون بگذریم بریم سره خاطراتمون همیشه از کلاس اول تا سوم راهنمایی من از زنگ آخر متنفر بودم چون هرچی و هرکی قصد دعوا داشت میگفت زنگ آخر درستت میکنم تو هفته حداقل یبار هم نوبت من میشد که دعوا کنم منم که از کوچیکی ادم ضعیفی بودم و حسابی کتک میخوردم یه پسره بود خیلی کتکم میزد هر چی فکر کردم دیدم خودم زورم بهش نمیرسه براش یه نقشه کشیدم اساسی............؟ این پسره اگه من میتونستم بزنمشم باز کتک میخوردم چون باباش میومد دنبالش و هرکی پسرشو اذیت کرده بود حسابی کتک میزد منم رفتم یه بچه ی بود به اسم داریوش باهاش طرح رفاقت رو ریختم و حسابی باهاش قاطی شدم ،یه روز بهش گفتم داریوش بیا این مهدی رو حسابی کتک بزنیم اونم قبول کرد وقت زنگ تفریح داخل حیاط مدرسه بودیم که رفتم الکی به مهدی گیر دادم و یه دعوا درست کردم وقتی دعوا شروع شد داریوش هم اومد و حسابی کتکش زدیم زنگ اخر که شد من یکم زودتر از مدرسه اومدم بیرون دیدم بابای مهدی داره میاد دنبال مهدی رفتم پیشش و گفتم عمو قاسم داریوش، مهدی رو اینقدر زد که نگو......... اقا چشمت روزه بد نبینه داریوش از مدرسه اومد بیرون بابای مهدی گرفتش حالا نزن کی بزن داریوش با یه نگاه معصومانه ای منو نگاه میکرد که نگو هر چی داد میزد که احسان هم بوده بابای مهدی هی میزدش وقتی بابای مهدی رفت زیر بال داریوش رو گرفتم و بردمش خونشون خلاصه چیزایی که بینمون ردو بد شد رو بگذریم . ![]() اینم از حیاط خونمون یادش بخیر گوشه به گوشش خاطره دارم............. وقتی سره کلاس میرفتیم گهگاهی میگفتن کاردستی بیارین از اونجا که ما ادم ها ی .........گشادی بودیم میرفتیم کاردستی اماده میخریدیم یه اوستا ولی داشتیم هم کاردستی درست میکرد مثه پلکان چوبی کوچیک و وسایل دیگه ............وهم آرایشگرمون بود آخ وقتی اسمه اوسا ولی میاد تنم به لرزه میفته آخه یه ادمه خیلی گنده بود و هیکل بزرگ اون با اون هیکلش میومد سره منه طفله معصوم با این هیکل قراضه ام و ضعیف رو ![]() کوتاه میکرد یه دستایی داشت به اندازه ی دست های دو تا مرد بزرگ،تازه دستاش هم به علت کهولت سن میلرزید وقتی که با اون ماشین دستیش سرمون رو کوتاه میکرد جونه ادم در میومد فکرشو بکن لرزش دستاش یه طرف گاز گرفتن اون ماشین لعنتی از موهای سرمون هم یه طرف وقتی سرمون رواز ته میزد یه چاقو داشت که با اون میومد پیش خط هامون رو درست میکرد، اون چاقو همه کاره بود، ریش پیرمرد ها رو با اون درست میکرد به جای تیغ پیش خط ها رو هم با اون درست میکرد و وقتی حموم هم میرفت با اون چاقو موهای زائد بدنشو میزد این آخرا که بهداشت بهش گیر داده بود بعد از اصلاح چاقو رو میشست.................... این خاطرات ادمه دارد اگر مایل به ادامه ی ان هستید لطفان ان را تایید کنید تا بقیشو براتون بگم اگه هم نه مزخرف بود یه ایمیل برام بزنید و یه فحش اب دار بهم بدید چون سرتون رو بدرد اوردم به هر جهت همتون رو دوست دارم با سپاس این اخر هم برای شادی روح معلممون و باباو مامان حسین رفیقم و بابای مهدی که بر اثر گاز خفه شد و اوسا ولی که با سه تا سکته پشت سره هم از پار در اومد و شادی روح اموات هممون یه صلوات بدید.
برچسب ها :
نوشته شده در تاریخ 1392/11/11 و در ساعت : 10:01 - نویسنده : e.yakhi
محبوب ترین مطالب
آخرین مطالب نوشته شده
|